دهانش چون دل انار بود.........

 

 

 

 دهانش چون دل انار بود و سایه چشمانش ژرف.

مهربان بود چون مردی که به قدرتش واقف است.

در رویاهایم دیدم که پادشاهان زمین با احترام در حضورش ایستاده اند.

می خواهم از چهره اش سخن بگویم..ولی چگونه می توانم؟

مثل شبی بود که تاریکی نداشت..و روزی که فریاد رود را نمی شناخت.

چهره اش اندوهگین ولی پر از شادی بود.

به یاد دارم یک بار دستش را به طرف آسمان دراز کرد و انگشتانش چون شاخه های سپیدار نمایان شد.

و به یاد دارم که آب را با قدم هایش اندازه می گرفت و راه نمی رفت.او خودش راهی بالای راه ها بود .. مثل ابر که بالای زمین است و می بارد تا زمین را زنده کند.

هنگامی که مقابلش ایستادم و با او سخن گفتم ..مردی بود و چهره اش سرشار از دیده ی بیننده بود. و به من گفت:

-چه می خواهی میریام؟

من پاسخی ندادم..ولیکن بال هایم رازم را در بر گرفت..و گرما در تنم دوید.و چون قادر به تحمل نورش نبودم او را ترک کردم و به راه خود رفتم.

ولیکن ننگ از من جدا شد و برایم جز زندگی چیزی نماند و میل به آن که تنها بودم تا با انگشتانش تارهای دلم را می نواخت.

 

  * مریم مجدلیه از جبران خلیل جبران * 

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام
خوبی؟
مطلبت زیبا بود
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد