به نمکدونه سمت راست ترین توجه شود!

گل بهاره!

حالا گل بهار کیه؟... اونایی که می دونن خب می دونن

اونایی که نمی دونن هم  خب نمی دونن!!

...

پیشاپیش عید همتون مباااارک

 

 

 

 

 

به به چه عکس قشنگی!

 

 

 

اینبار می خوام یه مطلب قشنگ از ویژه نامه ی نوروز (همشهری جوان) براتون بنویسم. نویسنده ی یادداشت  خانوم حبیبه جعفریان است.

من که خیلی از خوندنش لذت بردم.یه جورایی حرف دل بود.امید است که شما نیز لذت ببرید:

**درخت بودن**

 

من همیشه دلم می خواسته درخت باشم .اینکه نمی توانم از جایم تکان بخورم ناراحتم نمی کند.حتی یه جور حس حکمت و پرهیز به من می دهد.می توانم عمق را تجربه کنم ..چون ریشه دارم.می توانم ارتفاع را تجربه کنم..چون بلند بالایم.

وقتی تشنه ام می توانم بایستم ..به جای اینکه بدوم.با بوی نم سر کنم تا آب سر برسد.می توانم تحمل کنم ..به جای اینکه له له بزنم.می توانم به چشم های خورشید خیره شوم و این مرا از پیله ام در می آورد.سینه ام را صاف می کند.برگ هایم را از خودشان می کشد بیرون.می توانم مرگ را بارها تجربه کنم و از نو در فشار دردناک حیات که غلیظ و گرم است پوست بترکانم و همه ی اینها در ایستادن اتفاق می افتد.می دانید؟ایستادن و ماندن.به نظرم درختها به کنه چیزی که به آن می گویند (هستی) نزدیک اند..به (تحمل) ..به (سکوت). من همیشه دلم می خواسته درخت باشم.شاید چون از دویدن خسته ام.از دویدن و نرسیدن.از اینکه زمین در اطراف تو شخم می خورد ..از این رو به آن رو می شود وتو به جای آنکه در دهان این حادثه باشی و خودت را به آن بسپاری ..می دوی..دیوانه وار می دوی و در حالی که چشم هایت از هجوم سرگردانی و غصه ..سرخ و نمناک است..فقط فکر می کنی پس کجاست؟چیست آن دیگری که تو باید به او برسی؟

(تحمل)..فقط کمی تحمل.. کمی (درخت) بودن می توانست ما را نجات بدهد.

 

درخت ها رو خیلی دوست دارم.....دقت کردین دستاشونو با چه خشوعی به طرف آسمون بلند کردن؟

دقت کردین هیچ دو تایی شون مثل هم نیستند؟

دقت کردین بعضی هاشون آیه اند؟

دقت کردین چقدر حرف دارن واسه گفتن؟

 

 

دهانش چون دل انار بود.........

 

 

 

 دهانش چون دل انار بود و سایه چشمانش ژرف.

مهربان بود چون مردی که به قدرتش واقف است.

در رویاهایم دیدم که پادشاهان زمین با احترام در حضورش ایستاده اند.

می خواهم از چهره اش سخن بگویم..ولی چگونه می توانم؟

مثل شبی بود که تاریکی نداشت..و روزی که فریاد رود را نمی شناخت.

چهره اش اندوهگین ولی پر از شادی بود.

به یاد دارم یک بار دستش را به طرف آسمان دراز کرد و انگشتانش چون شاخه های سپیدار نمایان شد.

و به یاد دارم که آب را با قدم هایش اندازه می گرفت و راه نمی رفت.او خودش راهی بالای راه ها بود .. مثل ابر که بالای زمین است و می بارد تا زمین را زنده کند.

هنگامی که مقابلش ایستادم و با او سخن گفتم ..مردی بود و چهره اش سرشار از دیده ی بیننده بود. و به من گفت:

-چه می خواهی میریام؟

من پاسخی ندادم..ولیکن بال هایم رازم را در بر گرفت..و گرما در تنم دوید.و چون قادر به تحمل نورش نبودم او را ترک کردم و به راه خود رفتم.

ولیکن ننگ از من جدا شد و برایم جز زندگی چیزی نماند و میل به آن که تنها بودم تا با انگشتانش تارهای دلم را می نواخت.

 

  * مریم مجدلیه از جبران خلیل جبران * 

چند تا جمله ی خوشگل... ببخشید که نمی دونم نویسنده هاش چه کسانی هستند!

*ای کاش خداوند از ما بگیرد آنچه را که خدا را  از ما می گیرد!

 

*بیایید وقتی باران می بارد آماده ی گُل شدن شویم!

 

*دنیا برای آدم های کوچک چقدر بزرگه و برای آدم های بزرگ چقدر کوچکه!

 

*در نگاه آنان که پرواز نمی دانند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر می شوی.

 

*در روزگار ما سرخی کم شده است... دلها از عشق خالی شده است..درد ما درد بی کسی نیست...درد بی محبتی است... آسمان دیگر آبی نیست چون دگر دلهامان دل نیست...!

 

 

سلام سلام! از چی براتون بگم؟...

بله!فهمیدم ! دو تا حدیث خوشگل مثل بقیه ی  احادیث:

(کجایند دل هایی که خود را به خدا بخشیده اند؟)

خطبه ی ۱۴۴ نهج البلاغه

...

(مردم برده ی دنیایند و دین نباتی روی زبانشان است.تا مزه ای از آن می آید

دینشان را نگه می دارند و تا بنای آزمایش می شود دینداران کم می شوند)

امام حسین (ع)/کتاب لهوف

...

شما همشهری جوان خون هستید؟... مجله ی پُریه!دوست داشتید یه تورقی کنیدش!

من که فقط این مجله رو دوست دارم.این احادیث زیبا رو هم از اونجا نوشتم.

...

 

قربون صدای گنجشکا برم! چقدر ناز می خونن! این صدا واسه من خیلی خاطره ها داره! خاطره ی روزایی که اون موقع تلخ بودن و الان خاطره شون برام شیرینه!

عید سال ۸۵! ۱۲ روزه عید و تو مدرسه از ۷ صبح تا ۸ شب درس می خوندیم! البته استراحت هم داشتیم!وای که چقدر عالی بود!

کلاسا رو برامون فرش کرده بودن! همه چیز بود!همه ی شرایط مهیا بود برای درس خوندن!

اونوقت فکرشو بکنید تو اون سکوت صبح بهاری گنجشکا چهچه می زدند! فکر کنید تو تستای بی معنیه شیمی غرقید! اونوقت این صدا چقدر می تونه به آدم آرامش بده!..............

اون روزا درس می خوندیم...اما بازی هم می کردیم!...از خانواده دور بودیم...از عید دیدنی ها هم محروم!...اما عوضش هر روز با بهترین دوستامون ملاقات می کردیم!......اون روزا ابرا رو با تموم وجود تماشا می کردیم!.... اذان و با نوایی دیگر می شنیدیم!...بارون و بو می کردیم....خواب ها مون خواب بود و تفریح هامون تفریح!!!!! ....درس هامون هم درس!!!

زندگی ای بود...که همه چیز سر جای خودش بود!...همه چیز!...عالی بود! یادش گرامی! دیگه بر نمی گرده! دیگه....

کیک بهشتی مادر بزرگ

 

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه ..خانواده..دوستان و...

مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.

ـ روغن چطور؟

ـ نه!

ـ و حالا دو تا تخم مرغ.

ـ نه مادر بزرگ!

ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟

ـ نه مادر بزرگ ! حالم از همه شان به هم می خورد.

ـ بله.همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند.اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند ..یک کیک خوشمزه درست می شود.خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند.خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم.اما او می داند که وقتی همه ی این سختی ها را به درستی کنار هم قرار دهد ..نتیجه همیشه خوب است.. ما تنها باید به او اعتماد کنیم.در نهایت همه ی این پیشامد ها  با هم به یک نتیجه ی فوق العاده می رسند.

*از کتاب ۱۷ داستان کوتاه کوتاه*... نویسنده نا شناس