سلام!

 

همه ی ذرات دنیا به مومن احترام می گذارند.

                       (امام صادق <ع> - البحار)

** باشد که مومن باشیم...... مومن! مومن! مومن!**

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

                 نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

                                                             (حافظ)

 

** باشد که عاشق باشیم .... عاشق ! عاشق! عاشق!**

 

                                                  

وقتی خارجی هایی که اسلام میارن و می بینم بیشتر به حال خودم تاسف  می  خورم.

من (( شیعه )) هستم؟!!

تو شناسنامه که بله!

اما....

 

 

 

 

چقدر دوست داشتم فضا نورد بشم...

دوست داشتم برم جایی که هیچکی نباشه...

چقدر وابستگیام کم بود...

چقدر (بزرگ) بودم....

و

حالا....

چقدر با زمین اخت شدم....

دوست ندارم تنها بشم...

چقدر وابسته ام...

چقدر (کوچکم)...

و

الهی و ربی من لی غیرک؟

......

اگه با این کوچکی بیام پیش شما

........

من که هیچی نخواهم داشت.......

عاجزانه از شما خواستارم

که ذره ای(بزرگ) شوم و

با شوق تمام بیایم........

ای دوست غمگین من ..اگر می توانستی ببینی که بخت بد که شکست تو در زندگیت بوده ..همان نیرویی است که قلبت را روشن می کند..روحت را از مغاک تمسخر بیرون می آورد و تا عرش بالا می برد..آنگاه رضا به داده می دادی و آن را میراثی می دانستی که تعلیمت می دهد و آگاهت می کند.

 

*عارفانه ها : جبران خلیل جبران*

غم و شادی...شادی و غم...شاید هیچ کدوم!

در یکی از روزهای اردیبهشت .. شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند .

به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفت و گو کردند.

شادی از زیبایی های روی زمین سخن گفت .. از شگفتی های هر روزه ی زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود.

آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود موافقت کرد.. زیرا غم . جادوی آن لحظه و زیباییش را می فهمید.غم.هنگامی که از زیبایی ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت بیانی شیوا داشت.

شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و در باره ی هر آنچه که می دانستند با هم تفاهم داشتند.

دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند.هنگامی که به این سوی آب نگاه کردند ..

یکی از آنان گفت: (نمی دانم آن دو نفر کیستند؟)

دیگری گفت: (گفتی دو نفر؟اما من فقط یک نفر را می بینم.)

شکارچی اول گفت : (اما دو نفر آنجا هستند.)

شکارچی دوم گفت: (من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببیینم.. تصویری که در دریاچه افتاده نیز تصویر یک نفر است.)

شکارچی اول گفت : (نه !دو نفرند .تصویری که در آب راکد افتاده است از آن‌ ِ دو نفر است.)

اما مرد دوم تکرار کرد : (من تنها یک نفر را می بینم.) و دیگری باز گفت   )  اما من به وضوح دو نفر را می بینم.)

تا به امروز هنوز یکی از شکارچی ها می گوید که دیگری لوچ است و دو تا می بیند .. در حالی که آن دیگری می گوید : (دوست من کمی کور است.)

 

متن از : جبران خلیل جبران

 

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخواست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

اون کوومووچوولووی بالایی گل بهاره!

اونی که چشم بند داره منم..

اون دوتای دیگه هم همزادای گلمن...

دلتون آب!

دو تا همزاد دارم که هیشکی نداره...خیلی ماهند

تو این عکس دسته جمعی رفتیم ستاره چینی!!!!!!

به نظرتون من آدمه خیالبافی ام؟؟

من؟...نه! اصلا!!! 

اوا!!! یکی هم اون پایین وایساده.. کیه؟...نمیدونم!خب چیکارش دارین؟بنده خدا داره نگاه می کنه دیگه!...